ديشب داشتم كتاب ميخوندم برق رفت ... يه نيم ساعتی زير نور چراغ قوه گوشيم كتاب رو خوندم تا برق باز بياد ... اين نيم ساعتو تا آخر عمرِبچم تو سرش ميزنم ... ميگم ما زير نور چراغ قوه به بدبختی كتاب ميخونديم ... اونوخ شما اينجوري !!! حالا ببين يک دهنی ازش سرويس کنم :|
..
.
.
خواهر زاده ی چهار سالم اومده بهم میگه: بیا بازی کنیم ...
میگم چی بازی کنیم؟
میگه: من چشم میذارم، تو برو گمشو ...
:)))))))))))))))
.
.
.
.
.
یُبوست وقتی اتفاق می افتد که کودک درون نقش پطرس فداکار را بازی می کند..
.
.
.
قدیما مردم الکی حلقه دست میکردن ؛ که بقیه فکر کنن متاهل هستن ، و کسی مزاحمشون نشه .... امروز اونایی که ازدواج کردن ؛ قایم میکنن که موارد جدید رو از دست ندن :|