نمی نویسم چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم
چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم
چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی. صدایت نمی زنم زیرا اشک های من برای
تو بی فایده است فقط می خندم . چون تو در هر صورت می گویی مهران دیوانه شده است
دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیرشب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بوده همدم سردی یخ ها شده ام
ای کاش که چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام....
لحظه ی دیدار در پیش رویم
تو را دیدم نشستی روبرویم
گره خورد نگاهت در نگاهم
و لبخندی بی اراده بر لبانم
نگاه آرام بر گوشه لغزید
چشم آرام در جستجویت چرخید
لحظه ها بگذشت و رفتم
بی قرار تجدید قرار گشتم
روز شماری روز دیدار کردم
گله از گذر زمان کردم
برسد باز لحظه ی تکرار
چشمم نگران باز این بار
نرم نرمک آرام دزدکانه
در جستجویت بودم کودکانه
دگر روز باز تو را دیدم
این بار بهتر و بسیار دیدم
نگاه ها زیر زیر و پنهان
چند کلامی و لحظه ی پایان